میخواهم آدم شوم...
نمیدانم از چیدن سیب حوا
روگردان شدی
یا دلت
هوای حوای دیگری دارد
که بوسه هایی را که
...طعم تمشک باران زده می دهد
بر بوته لبانم جا می گذاری
و بی تفاوت از کنار
سنگفرش تمام کوچه هایی
که مارا به هم آغوشی ساده و
عارفانه مان می رساند
می گذری
این روزها که دلم هوای میوه ممنوعه دارد
تمام درختان را با شاخ و برگ
در دفتر نقاشی می کشم
و برای هر شاخه
هزار سیب می گذارم
شاید روزی باز دلت هوای
گاز زدن سیب سرخ حوا کرد
می خواهم هر زمان که اراده کنی
قبل از شیطان
میوه ممنوعه را در دستانت بگذارم
و این بار قبل از رانده شدن از بهشت
آدم شوم
...
+ نوشته شده در سه شنبه ۱۳۹۰/۰۵/۱۱ ساعت ۲:۴۱ ب.ظ توسط آزاده ستوده
|
سلام دوستای خوب، درباره ی خودم چیز زیادی نیست که بخوام بگم چون فکر میکنم بی ارتباطه و از اصل و هدف وبلاگ دور میشیم اما درباره ی وبلاگ: یه روز سرد زمستونی از سر دلتنگی و بیحوصلگی تصمیم گرفتم یه وبلاگ درست کنم، نمی دونستم که امروز میشه رفیق تنهاییام و حالا اینه حاصل لحظه های دلتنگیم...