بزن به سلامتی...

 

بزن به سلامتی حرفهای دلت که به کسی نگفتی....
بزن به سلامتی اینکه کوه درد بودی ولی دم نزدی.....
بزن به سلامتی تنهایی هات ولی تنهایی رو دوست نداشتی...
بزن به سلامتی ارزوهایی که نتونستی لمسشون کنی.....
بزن به سلامتی عشقی که طالعش به اسمت نبود ولی هنوزهم دوسش داری....
... ... بزن به سلامتی شبهایی که تو تنهاییهات گریه کردی ولی نمیدونستی برای چی....
بزن به سلامتی دوست و ادمهایی که از پشت خنجر زدن...
هنوز مست نشدم نگاه می کنم به انتهای شیشه و اخرین پیکم ولی هنوز حرف دارم..

دلت را بتکان

 

  • دلت را بتـکان ...
    غصه هایت که ریخت، تو هم همه را فراموش کن
    ...دلت را بتکان
    اشتباهایت وقتی افتاد روی زمین
    بگذار همانجا بماند
    ... فقط از لا به لای اشتباه هایت، یک تجربه را بیرون بکش
    قاب کن و بزن به دیوار دلت ...
    دلت را محکم تر اگر بتکانی
    تمام کینه هایت هم می ریزد
    و تمام آن غم های بزرگ
    و همه حسرت ها و آرزوهایت ...
    باز هم محکم تر از قبل بتکان
    تا این بار همه آن عشق های بچه گربه ای هم بیفتد!
    حالا آرام تر، آرام تر بتکان
    تا خاطره هایت نیفتد
    تلخ یا شیرین، چه تفاوت می کند؟
    خاطره، خاطره است
    باید باشد، باید بماند ...
    کافی ست؟
    نه، هنوز دلت خاک دارد
    یک تکان دیگر بس است
    تکاندی؟
    دلت را ببین
    چقدر تمیز شد... دلت سبک شد؟
    حالا این دل جای "او"ست
    دعوتش کن
    این دل مال "او"ست...
    همه چیز ریخت از دلت، همه چیز افتاد و حالا
    و حالا تو ماندی و یک دل
    یک دل و یک قاب تجربه
    یک قاب تجربه و مشتی خاطره
    مشتی خاطره و یک "او"...

    خـانه تـکانی دلـت مبـارک ...

 

...

 

گاه در زندگی، موقعیت هایی پیش میآید که انسان
باید تاوان دعاهای مستجاب شده خود را بپــردازد...



 

...

 
اگر درد داری... تحمل کن...
روی هم که تلنبار شد...
دیگر نمیفهمی کدام درد از کجاس...!
کم کم خودش بی حس میشود...!

رانده...

 

خدا مرا از بهشت راند و از زمین ترساند... شما مرا از زمین راندید و از خدا ترساندید! هم اکنون در کنار شیطان آرامیده ام! نه مرا از خود می راند و نه از خود می ترساند

 

میخواهم آدم شوم...

 

نمیدانم از چیدن سیب حوا
روگردان شدی
یا دلت
هوای حوای دیگری دارد
که بوسه هایی را که
...
طعم تمشک باران زده می دهد
بر بوته لبانم جا می گذاری
و بی تفاوت از کنار
سنگفرش تمام کوچه هایی
که مارا به هم آغوشی ساده و
عارفانه مان می رساند
می گذری
این روزها که دلم هوای میوه ممنوعه دارد
تمام درختان را با شاخ و برگ
در دفتر نقاشی می کشم
و برای هر شاخه
هزار سیب می گذارم
شاید روزی باز دلت هوای
گاز زدن سیب سرخ حوا کرد
می خواهم هر زمان که اراده کنی
قبل از شیطان
میوه ممنوعه را در دستانت بگذارم
و این بار قبل از رانده شدن از بهشت
آدم شوم ...

 

چیزهای کوچک

 
 مثل دوستی که همیشه موقع دست دادن خداحافظی، آن لحظه ی قبل از رها کردن دست، با نوک انگشتهاش به دست هایت یک فشار کوچک می دهد… چیزی شبیه یک بوسه مثلا.

راننده تاکسی ای که حتی اگر در ماشینش را محکم ببندی بلند می گوید: روز خوبی داشته باشی دخترم.

آدم هایی که توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم در چشمشان می شوی، دستپاچه رو برنمی گردانند، لبخند می زنند و هنوز نگاهت می کنند.  

آدم هایی که حواسشان به بچه های خسته ی توی مترو هست، بهشان جا می دهند، گاهی بغلشان می کنند.

آن هایی که هر دستی جلویشان دراز شد به تراکت دادن، دست را رد نمی کنند. هر چه باشد با لبخند می گیرند و یادشان نمی رود همیشه چند متر جلوتر سطلی هست، سطل هم نبود کاغذ را می شود تا کرد و گذاشت توی کیف. 

دوست هایی که بدون مناسبت کادو می خرند، مثلا می گویند این شال پشت ویترین انگار مال تو بود. یا گاهی دفتریادداشتی، نشان کتابی، پیکسلی.

آدم هایی که از سر چهارراه نرگس نوبرانه می خرند و با گل می روند خانه.

آدم های اس ام اس های آخر شب، که یادشان نمی رود گاهی قبل از خواب، به دوستانشان یادآوری کنند که چه عزیزند، آدم های اس ام اس های پرمهر بی بهانه، حتی اگر با آن ها بدخلقی و بی حوصلگی کرده باشی. 

آدم هایی که هر چند وقت یک بار ای میل پرمحبتی می زنند که مثلا تو را می خوانم و بعد هر یادداشت غمگین خط هایی می نویسند که یعنی هستند کسانی که غم هیچ کس را تاب نمی آوردند.

آدم هایی که حواسشان به گربه ها هست، به پرنده ها هست.

آدم هایی که اگر توی کلاس تازه وارد باشی، زود صندلی کنارشان را به لبخند تعارف می کنند که غریبگی نکنی.

آدم هایی که خنده را از دنیا دریغ نمی کنند، توی پیاده رو بستنی چوبی لیس می زنند و روی جدول لی لی می کنند.

همین آدم ها، چیزهای کوچکی هستند که دنیا را جای بهتری می کنند برای زندگی کردن…
     

life is short

 


Life is short! Break the rules!

زندگي كوتاهه! قوانين رو بشكن!ء

Forgive quickly! Kiss slowly!

سريع ببخش! به آهستگي ببوس!ء

Love truly, Laugh uncontrollably

صادقانه عشق بورز، بدون كنترل بخند ء

And never regret anything

و هرگز از چيزي پشيمان نشو


That made you smile!

كه باعث تبسم تو شده

 

حماقت

 

من عاشقانه دوستت دارم و تو عاقلانه طردم می کنی

غرور تو حتی از حماقت من هم احمقانه تر است!!!

 

هوا

 

برادری کنید بگویید

به چه گناهی مرا از قرن آرام چهارم هجری

به قرن پر از تنش بیستم میلادی

تبعید کرده اید؟

به چه گناهی

آیا کسی سلامی گفته است

که محکوم سکوت جوابش باشم

آه! ضرورتهای باشکوه انسانی

زمان طولانی تر از آن چیزی است

که ساعت به ما نشان می دهد

اکنون که نه در دنیای واقعیت

و نه در تخیلات خود هستم. کجایم؟

این تاق تاق استخوانهای انسانی یخ زده است

که خورشید را به مرور از دست داده

کسی قادر به بالا نگریستن نیست

وگرنه سرگردانی این همه سیاره های سرخ بزرگ

باید معنایی داشته باشد!!!

 

تا شکوفه ی سرخ یک پیراهن

 

سنگ می کشم بر دوش،
سنگ الفاظ
سنگ قوافی را.
و از عرقریزان غروب، که شب را
در گود تاریکش
…………. می کند بیدار،

و قیراندود می شود رنگ
در نابینائی تابوت،
و بی نفس می ماند آهنگ
از هراس انفجار سکوت،
من کار می کنم
…………..کار می کنم
………….. …………..کار
و از سنگ الفاظ
………….. بر می افرازم
استوار
………….. دیوار،
تا بام شعرم را بر آن نهم
تا در آن بنشینم
در آن زندانی شوم . . .

من چنینم. احمقم شاید!
که می داند
…………..که من باید

سنگ های زندانم را به دوش کشم
بسان فرزند مریم که صلیبش را،
و نه بسان شما
که دستة شلاق دژخیم تان را می تراشید
………….. ………….. …………..از استخوان برادرتان
و رشتة تازیانة جلادتان را می بافید
………….. ………….. …………..از گیسوان خواهران
و نگین به دستة شلاق خودکامگان می نشانید
از دندان های شکستة پدرتان!

 

و من سنگ های گران قوافی را بر دوش می برم
و در زندان شعر
……… ………………. محبوس می کنم خود را
بسان تصویری که در چارچوبش
………….. ………….. …………..در زندان قابش.
و ای بسا
………….. تصویری کودن
………….. . ……………………… از انسانی ناپخته:
از من سالیان گذشته
………….. ………….. گمگشته
که نگاه خردسال مرا دارد
………….. ………….. ………….. در چشمانش،
و من کهنه تر به جا نهاده است
تبسم خود را
………….. بر لبانش،
و نگاه امروز من بر آن چنان است
که پشیمانی
به گناهانش!

تصویری بی شباهت
که اگر فراموش می کرد لبخندش را
و اگر کاویده می شد گونه هایش
………….. ………….. ………….. به جست و جوی زندگی
و اگر شیار بر می داشت پیشانیش
از عبور زمان های زنجیر شده با زنجیر بردگی
می شد من!

می شد من
عیناً!

می شد من که سنگ های زندانم را بر دوش
می کشم خاموش،
و محبوس می کنم تلاش روحم را
در چار دیوار الفاظی که
می ترکد سکوت شان
………….. ………….. در خلإ آهنگ ها
که می کاود بی نگاه چشم شان
………….. ………….. ………….. در کویر رنگ ها . . .

می شد من
عیناً!

می شد من که لبخنده ام را از یاد برده ام،
و اینک گونه ام . . .
و اینک پیشانیم . . .

 

چنینم من
ـ زندانی دیوارهای خوشاهنگ الفاظ بی زبان ـ

چنینم من!
تصویرم را در قابش محبوس کرده ام
و نامم را در شعرم
و پایم را در زنجیر زنم
و فردایم را در خویشتن فرزندم
و دلم را در چنگ شما . . .

در چنگ همتلاشی با شما
………….. ………….. که خون گرم تان را
به سربازان جوخة اعدام
………….. ………….. می نوشانید
که از سرما می لرزند
و نگاه شان
………….. انجماد یک حماقت است.

شما
که در تلاش شکستن دیوارهای دخمة اکنون خویشید
و تکیه می دهید از سر اطمینان
………….. ………….. ………….. بر آرنج
مجری عاج جمجمه تان را
و از دریچة رنج
چشم انداز طعم کاخ روشن فرداتان را
در مذاق حماسة تلاش تان مزمزه می کنید.

شما . . .

و من . . .

شما و من
و نه آن دیگران که می سازند
دشنه
………….. برای جگرشان
زندان
………….. برای پیکرشان
رشته
………….. برای گردن شان.

و نه آن دیگرتران
که کورة دژخیم شما را می تابانند
با هیمة باغ من
و نان جلاد مرا برشته می کنند
در خاکستر زاد و رود شما.

 

و فردا که فرو شدم در خاک خونالود تبدار،
تصویر مرا به زیر آرید از دیوار
از دیوار خانه ام.

تصویری کودن را که می خندد
در تاریکی ها و در شکست ها
به زنجیرها و به دست ها.
و بگوئیدش:
………….. « تصویر بی شباهت!
………….. به چه خندیده ای؟»
و بیاویزیدش
………….. دیگر بار
واژگونه
رو به دیوار!

و من همچنان می روم
با شما و برای شما
ـ برای شما که این گونه دوستارتان هستم. ـ

و آینده ام را چون گذشته می روم سنگ بردوش:
سنگ الفاظ
سنگ قوافی،
تا زندانی بسازم و در آن محبوس بمانم:
زندان دوست داشتن.

دوست داشتن مردان
و زنان

دوست داشتن نی لبک ها
………….. ………….. سگ ها
………….. ………….. ………….. و چوپانان

دوست داشتن چشم به راهی،
و ضرب انگشت بلور باران
………….. ………….. ………….. بر شیشة پنجره

دوست داشتن کارخانه ها
………….. ………….. ………….. مشت ها
………….. ………….. ………….. ………….. تفنگ ها

دوست داشتن نقشة یابو
با مدار دنده هایش
با کوه های خاصره اش،
و شط تازیانه
با آب سرخش

دوست داشتن اشک تو
………….. ………….. بر گونة من
و سرور من
………….. بر لبخند تو

دوست داشتن شوکه ها
گزنه ها و آویشن وحشی،
و خون سبز کلروفیل
بر زخم برگ لگد شده

دوست داشتن بلوغ شهر
و عشقش

دوست داشتن سایة دیوار تابستان
و زانوهای بیکاری
………….. ………….. در بغل

دوست داشتن جقه
وقتی که با آن غبار از کفش بسترند
و کلاهخود
وقتی که در آن دستمال بشویند

دوست داشتن شالیزارها
پاها و
زالوها

دوست داشتن پیری سگ ها
و التماس نگاه شان
و درگاه دکة قصابان،
تیپاخوردن

و بر ساحل دورافتادة استخوان
از عطش گرسنگی
………….. ………….. مردن

دوست داشتن غروب
با شنگرف ابرهایش،
و بوی رمه در کوچه های بید

دوست داشتن کارگاه قالی بافی
زمزمة خاموش رنگ ها
تپش خون پشم در رگ های گره
و جان های نازنین انگشت
که پامال می شوند

دوست داشتن پائیز
با سرب رنگی آسمانش

دوست داشتن زنان پیاده رو
خانه شان
عشق شان
شرم شان

دوست داشتن کینه ها
………….. ………….. دشنه ها
………….. ………….. ………….. و فرداها

دوست داشتن شتاب بشکه های خالی تندر
بر شیب سنگفرش آسمان
دوست داشتن بوی شور آسمان بندر
پرواز اردک ها
فانوس قایق ها
و بلور سبز رنگ موج
با چشمان شب چراغش

دوست داشتن درو
و داس های زمزمه

دوست داشتن فریادهای دیگر

دوست داشتن لاشة گوسفند
بر چنگ مردک گوشت فروش
که بی خریدار می ماند
………….. ………….. می گندد
………….. ………….. ………….. می پوسد

دوست داشتن قرمزی ماهی ها
در حوض کاشی

دوست داشتن شتاب
و تأمل
دوست داشتن مردم
که می میرند
………….. آب می شوند
و در خاک خشک بی روح
دسته دسته
………….. گروه گروه
………….. ………….. انبوه انبوه
فرو می روند
………….. فرو می روند و
………….. ………….. فرو
………….. ………….. ………….. می روند

دوست داشتن سکوت و زمزمه و فریاد

دوست داشتن زندان شعر
با زنجیرهای گرانش:
………….. ………….. ـ زنجیر الفاظ
………….. ………….. زنجیر قوافی . . .

و من همچنان می روم:
در زندانی که با خویش
در زنجیری که با پای
در شتابی که با چشم
در یقینی که با فتح من می رود دوش با دوش
از غنچة لبخند تصویر کودنی که بر دیوار دیروز
تا شکوفة سرخ یک پیراهن
………….. ………….. بر بوتة یک اعدام:
تا فردا!

 

چنینم من:
قلعه نشین حماسه های پر از تکبر
سمضربة پر غرور اسب وحشی خشم
………….. ………….. ………….. بر سنگفرش کوچة تقدیر
کلمة وزشی
………………………. در توفان سرود بزرگ یک تاریخ
محبوسی
………………… در زندان یک کینه
برقی
………….. در دشنة یک انتقام
و شکوفة سرخ پیراهنی
در کنار راه فردای بردگان امروز

   احمد شاملو

نشان

 

 

دارا جهان ندارد، سارا زبان ندارد 

بابا ستاره ای در هفت آسمان ندارد!

 کارون ز چشمه خشکید، البرز لب فرو بست

حتا دل دماوند، آتش فشان ندارد 
 
 دیو سیاه دربند،
آسان رهید و بگریخت 

رستم در این هیاهو، گرز گران ندارد

 روز وداع خورشید، زاینده رود خشکید

  زیرا دل سپاهان، نقش جهان ندارد

 بر نام پارس دریا، نامی دگر نهادند  

گویی که آرش ما، تیر و کمان ندارد

 دریای مازنی ها، بر کام دیگران شد   

  نادر ز خاک برخیز، میهن جوان ندارد

  دارا ! کجای کاری، دزدان سرزمینت 

بر بیستون نویسند، دارا جهان ندارد

 آییم به دادخواهی، فریادمان بلند است 

اما چه سود، اینجا نوشیروان ندارد

 سرخ و سپید و سبز است این بیرق کیانی 

اما صد آه و افسوس، شیر ژیان ندارد

 کوآن حکیم توسی، شهنامه ای سراید  

شاید که شاعر ما دیگر بیان ندارد

 هرگز نخواب کوروش، ای مهرآریایی  

بی نام تو،وطن نیز نام و نشان ندارد

سیمین بهبهانی

او

 

روزی فکر می کردم اگر او را با غریبه ای ببینم تمام شهر را به آتش خواهم کشید

اما امروز حتی حاضر نیستم کبریتی روشن کنم تا ببینم او کجاست!!!!

 

من آدمم

 

من آدمم ... نه گنجشگ ...

                      -  اتفاقي کوچکم ...

هر بار که مي افتم ...

            دو تکه مي شوم

 نيمي را باد مي برد ... نيمي را مردي که نمي شناسم...

 

آن کس که می ماند...

 

خواستم بگويم که کیستم... ديدم نگفتن بهتراست !!!

... چه سود آنکه با من نمي ماند ، همان بهتر که نشناسد مرا...

آنکس که مي ماند ، خود ، خواهد شناخت...

 

آسمان را درياب

 

یادها فراموش نخواهند شد حتی به اجبار و دوستی ها ماندنی اند حتی با سکوت
در زمین عشقی نیست که زمینت نزند...

 اسمان را دریاب!!!

 

دشمنی

 

گنجشکی به خدا گفت : لانه ی کوچکی داشتم ، آرامگاه خسته گی هام ، سرپناه بی کسی هام ، طوفان تو آن را از من گرفت! کجای دنیای تو را گرفته بود؟

 خداوند گفت: ماری در راه لانه ات بود، تو خواب بودی، باد را گفتم لانه ات را واژگون کند . آنگاه تو از کمین مار پرگشودی ! ! ! چه بلاها از تو به واسطه ی محبتم دور کردم و تو ندانسته به دشمنیم برخاستی


 

داستان سپیدار

 
دانه ای که سپیدار بود دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید. سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه ی کوچک بود. دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه. گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت. گاهی خودش را روی زمینه ی روشن برگ ها می انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت: من هستم ، من این جا هستم. تماشایم کنید؟ اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی که به چشم آذوقه ی زمستان به او نگاه می کردند، کسی به او توجه نمی کرد. دانه خسته بود از این زندگی، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به خدا کرد و گفت: نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچکس نمی آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می آفریدی! خدا گفت: اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آن چه فکر می کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای.
راستی یادت باشد تا وقتی که می خواهی به چشم بیایی، دیده نمی شوی. خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی.
دانه ی کوچک معنی حرف های خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. رفت تا به حرف های خدا بیشتر فکر کند. سالهای بعد دانه ی کوچک، سپیداری بلند و باشکوه بود که هیچکس نمی توانست ندیده اش بگیرد؛ سپیداری که به چشم همه می آمد.
 

نمی دانی و نمی دانم...

 

ای زشت سراینده ی هستی

چه بگویم که عاشقی دادیست مهلک

اما ما خود نیز نمی دانیم عاشق چه هستیم!!!

شاید که عاشق دردیم ز عاشقی

شاید که دردپرستیم و عاشق بدنام عشق شده ایم!!

چه بگویم؟!

تو می دانی؟

نمی دانم....

نمی دانی؟!

می دانم...

بهر چه می جویی؟؟

نمی دانی و نمی دانم...

 

 

آدمی دو قلب دارد !


آدمی دو قلب دارد

قلبی كه از بودن آن با خبر است و قلبی كه از حضورش بی خبر.
قلبی كه از آن با خبر است همان قلبی ست كه در سینه می تپد
همان كه گاهی می شكند
گاهی می گیرد و گاهی می سوزد
گاهی سنگ می شود و سخت و سیاه
و گاهی هم از دست می رود....

با این دل است كه عاشق می شویم
با این دل است كه دعا می كنیم
با همین دل است كه نفرین می كنیم
و گاهی وقت ها هم كینه می ورزیم...

اما قلب دیگری هم هست.قلبی كه از بودنش بی خبریم.
این قلب اما در سینه جا نمی شود
و به جای اینكه بتپد......می وزد و می بارد و می گردد و می تابد
این قلب نه می شكند نه میسوزد و نه می گیرد
سیاه و سنگ هم نمی شود
از دست هم نمی رود

زلال است و جاری
مثل رود و نسیم
و آنقدر سبك است كه هیچ وقت هیچ جا نمی ماند
بالا می رود و بالا می رود و بین زمین و ملكوت می رقصد

این همان قلب است كه وقتی تو نفرین می كنی او دعا می كند
وقتی تو بد می گویی و بیزاری او عشق می ورزد
وقتی تو می رنجی او می بخشد...

این قلب كار خودش را می كند
نه به احساست كاری دارد نه به تعلقت
نه به آنچه می گویی نه به آنچه می خواهی

و آدمها به خاطر همین دوست داشتنی اند
به خاطر قلب دیگرشان
به خاطر قلبی كه از بودنش بی خبرند

انزوا

 

کسی به فکر گل ها نیست

کسی به فکر ماهی ها نیست

کسی نمی خواهد

باور کند که باغچه دارد می میرد

که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است

که ذهن باغچه دارد آرام آرام

از خاطرات سبز تهی می شود

و حس باغچه انگار

چیزی مجرد است که در انزوای باغچه پوسیده است

 

چرا توقف کنم؟!!

 

چرا توقف کنم؟!!

همکاری حروف سربی بیهوده است

همکاری حروف سربی

اندیشه های حقیر را نجات نخواهد داد

من از سلاله ی درختانم

تنفس هوای مانده ملولم میکند

پرنده ای که مرده بود به من پند داد که پرواز را به خاطر بسپارم

چرا توقف کنم؟!!

من از عناصر چهارگانه اطاعت میکنم

و کار تدوین نظامنامه ی قلبم،

کار حکومت تدوین نظامنامه ی قلبم

کار حکومت محلی کوران نیست...

 

من فقط یک سوال پرسیدم!!!

 

كودكي کنجکاو مي پرسيد:                ايها الناس عشق يعني چه؟
دختري گفت: اولش رويا                  آخرش بازي است و بازيچه ...

مادرش گفت: عشق يعني رنج          پينه و زخم و تاول کف دست ...
پدرش گفت: بچه ساکت باش            بي ادب! اين به تو نيامده است ...

رهروي گفت: کوچه اي بن بست ...      سالکي گفت: راه پر خم و پيچ ...
در کلاس سخن معلم گفت:         عين و شين است و قاف، ديگر هيچ ...  

دلبري گفت: شوخي لوسي است ...       تاجري گفت: عشق کيلو چند؟ ...
مفلسي گفت: عشق پر کردن                شکم خالي زن و فرزند ...

شاعري گفت: يک کمي احساس            مثل احساس گل به پروانه ...
عاشقي گفت: خانمان سوز است           بار سنگين عشق بر شانه ...

شيخ گفتا:گناه بي بخشش ...          واعظي گفت: واژه بي معناست ...
زاهدي گفت: طوق شيطان است ...    محتسب گفت: منکر عظماست ...

قاضي شهر عشق را فرمود               حد هشتاد تازيانه به پشت ...
جاهلي گفت: عشق را عشق است ...     پهلوان گفت: جنگ آهن و مشت ...

رهگذر گفت: طبل تو خالي است       يعني آهنگ آن ز دور خوش است ...
ديگري گفت: از آن بپرهيزيد              يعني از دور کن بر آتش دست ...

چون که بالا گرفت بحث و جدل             توي آن قيل و قال من ديدم
طفل معصوم با خودش مي گفت:      .... من فقط يک سوال پرسيدم!!!

 

دلمان خوش است!!!

دلمان خوش است ..از همان روز اول که به دنيا مي آييم دلمان خوش است .. دلمان خوش است که مادري داريم که شيرمان مي دهد .. دلمان خوش است که پدري داريم که مي توانيم با موهاي صورتش بازي کنيم .. دلمان خوش است که همه گوسفند ها و گاو ها و مرغ ها براي شکم ما آفريده شده اند..  دلمان به اين خوش مي شود که زمين زير پاي ماست و آسمان هم , دلمان به قيافه خودمان توي آينه خوش مي شود .. يا به اينکه توي جيبمان يک دسته اسکناس داريم.. دلمان به لباس نويي خوش مي شود و به اصلاح سر و صورتي ذوق مي کنيم يا وقتي که جشن تولدي برايمان مي گيرند يا زماني که شاگرد اول مي شويم.. دلمان ساده خوش مي شود به يک شاخه گل يا هديه اي که مي گيريم يا به حرف هاي قشنگي که مي شنويم .. دلمان به تمام دروغ ها و راست ها خوش مي شود.. به تماشاي تابلويي يا منظره اي يا غروبي يا فيلمي در سينما و شکستن تخمه اي .. دلمان خوش مي شود به اينکه روز تعطيلي را برويم کنار دريا و خوش بگذرانيم .. مثلا با خنده هاي بي دليل يا سرمان را تکان بدهيم که حيف فلاني مرد يا گريه کنيم براي کسي.. دلمان خوش مي شود به تعريفي از خودمان و تمسخري براي ديگران يا به رفتني به مهماني و نگاه هاي معني دار و اينکه عاشق شده ايم مثلا.. دلمان خوش مي شود به غرق شدن در روياهاي بي سرانجام.. به خواندن شعر هاي عاشقانه و فرستادن نامه هاي فدايت شوم .. دلمان ساده خوش مي شود با آغوشي گرم و حرف هايي داغ .. دلمان خوش است که همه چيز رو براه است که همه دوستمان دارند که ما خوبيم. چقدر حقيريم ما!!! چقدر ضعيفيم ما!!! دلمان خوش است که مي نويسيم و ديگران مي خوانند و عده اي مي گويند , آه چه زيبا و بعضي اشک مي ريزند و بعضي مي خندند.. دلمان خوش است به لذت هاي کوتاه ... به دروغ هايي که از راست بودن قشنگ ترند.. به اينکه کسي برايمان دل بسوزاند يا کسي عاشقمان شود با شاخه گلي دل مي بنديم و با جمله اي دل مي کنيم.. دلمان خوش است به شب هاي دو نفري و نفس هاي نزديک.. دلمان خوش مي شود به برآوردن خواهشي و چشيدن لذتي و وقتي چيزي مطابق ميل ما نبود چقدر راحت لگد مي زنيم و چه ساده مي شکنيم همه چيز را .. روز و شب ها تمام مي شود و زمان مي گذرد دلمان خوش مي شود به اينکه دور و برمان پر مي شود از بچه ها.. دلمان به تعريف خاطره ها خوش مي شود و دادن عيدي.. دلمان به اينکه دکتر مي گويد قلبت مشکلي ندارد ذوق مي کند و اينکه مي توانيم فوتبال تماشا کنيم و قرص نيتروگليسيرين بخوريم .. دلمان به خواب هاي طولاني و بيداري هاي کوتاه خوش است و زمان مي گذرد...

 

یادم باشد...

 

يادم باشد : حرفي نزنم که دلي بلرزد و خطي ننويسم که کسي را آزار دهد
يادم باشد : که روز و روزگار خوش است و تنها دل من است که دل نيست ،
يادم باشد : جواب کينه را با کمتر از مهر و جواب دو رنگي را با کمتر از صداقت ندهم ،
يادم باشد : بايد در برابر فرياد ها سکوت کنم و براي سياهي ها نور بپاشم ،
يادم باشد : از چشمه ، درس خروش بگيرم و از آسمان ، درس پاک زيستن،
يادم باشد سنگ خيلي تنهاست، بايد با او هم لطيف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند ،
يادم باشد براي درس گرفتن و درس دادن به دنيا آمده ام نه براي تکرار اشتباهات گذشته
يادم باشد هر گاه ارزش زندگي يادم رفت در چشمان حيوان بي زباني که به سوي قربانگاه مي رود زل بزنم تا به مفهوم بودن پي ببرم ...
يادم باشد مي توان با گوش سپردن به آواز شبانه دوره گردي که از سازش عشق مي بارد به اسرار عشق پي برد و زنده شد !
يادم باشد گره تنهايي و دلتنگي هر کسي فقط به دست خودش باز مي شود ،
يادم باشد هيچگاه لرزيدن دلم را پنهان نکنم تا تنها نمانم

...

 

فرق

 

فرق آنچه من می گویم
با تو
این است
که در برهوت ذهن
من آب می‌ کارم
و درخت روان می‌ سازم

من نمی‌ ترسم
اگر باران بتابد
و خورشید ببارد

من در دشت قایق می‌ رانم
و در برکه اسب می‌ دوانم

من جنگلی‌ آبی می‌کشم
مملو از رود‌های سبز
و آرزو می‌ کنم

آرزو می‌ کنم
که خدا کند دگر کسی
آزادی بادبادک را
برای دقیقه‌ای سرخوشی
به سرِ انگشتِ بازی
‌گره نزند

کجاست

 

میان دایره ی حیرت
که هر چه می بینم
به هر رگم همه چون نشتریست از نفرت
و گرد سفره ی ظلمت
به سور گند حقارت
حضور این همه مردار خوار
اشارتیست مرا
و دعوتی به سر سفره ی تعلق و تن
چو نیمه جان خست بپرسم کی ؟
کجاست آنکه بگوید من
چو با دلم صدا بزنم دوست
بگویدم که : منم من
لب گشوده ی هر زخم پیر پرسش را
شفای دست جوابی همیشگی باشد
به مرهمی که همه اوست
کجاست آن یگانه ی نایاب
عزیز گمشده در ناکجا
ناکجای ظلمت خواب
جواهری که در این گنداب
فتاده است و نیفتاده
از اوج گوهر ناب خویش
چنان تمامی ما در عمق
که روح و جسممان همه فرسود
اگر چه مانده لیک نیالود
کجاست آنکه نفس هایش
مرا جواب نفس باشد
خموشیش به هزاران هزار حسرت پاسخ
خواب باشد و بس باشد
کجاست آنکه اسارت او
حضور حضرت آزادیست
خراب و خورد اگر چون ماست
لیک ذات آبادیست
کجاست ؟
کیست ؟

 

اندوه

 

بايد بگذاري و بگذري
تو را عابري خواهم پنداشت
که با عبورش از سرزمين جنگ زده ام
براي مدتي هر چند کوتاه
آبادي را به من بازگرداند
و يک شب آرام و بي صدا
مثل پرواز يک روياي شيرين
از کنار من گذشت و رفت
!آري عزيزم
!باور کن گلايه اي از تو نيست
تو خوبتر ازآني که گلايه اي داشته باشم
گلايه از خودم و ويرانه هاي قلب خودم است
که ذره ذره فرو مي ريزند
و اينک احساس مي کنم جر ويرانه اي از من باقي نيست
که اگر اندکي اميد در من زنده شد
به يمن قدم تو بود
باور کن
به جان تو سوگند
از تو گلايه اي نسيت اگر بگذاري و بگذري
آمدنت درست به موقع بود
آمدنت مثل نزول يک پيامبر بر قومي از دست رفته
درست به موقع بود
 

ابدیت

چراغي به دستم، چراغي در برابرم:

من به جنگ سياهي مي روم.


گهواره هاي خستگي

از كشاكش رفت و آمدها

باز ايستاده اند،

و خورشيدي از اعماق

كهكشان هاي خاكستر شده را

روشن مي كند.

***

فريادهاي عاصي آذرخش -

هنگامي كه تگرگ

در بطن بي قرار ابر

نطفه مي بندد.

و درد خاموش وار تاك -

هنگامي كه غوره خرد

در انتهاي شاخسار طولاني پيچ پيچ جوانه مي زند.

فرياد من همه گريز از درد بود

چرا كه من، در وحشت انگيز ترين شبها، آفتاب را به دعائي

نوميدوار طلب مي كرده ام.

***

تو از خورشيد ها آمده اي، از سپيده دم ها آمده اي

تو از آينه ها و ابريشم ها آمده اي.

***

در خلائي كه نه خدا بود و نه آتش

نگاه و اعتماد ترا به دعائي نوميدوار طلب كرده بودم.

جرياني جدي

در فاصله دو مرگ

در تهي ميان دو تنهائي -

[ نگاه و اعتماد تو، بدينگونه است!]

***

شادي تو بي رحم است و بزرگوار،

نفست در دست هاي خالي من ترانه و سبزي است


من برمي خيزم!


چراغي در دست

چراغي در دلم.

زنگار روحم را صيقل مي زنم

آينه اي برابر آينه ات مي گذارم

تا از تو

ابديتي بسازم
...

چقدر من بی توام خدای من!!

چقدر من بي توام خداي من؟
چقدر؟
بگو كه بي تو نيمه روحي
كه سر گردان و بي سايه
به هر سو مي رود
تهي ست از بودنت
چقدر برشانه ام ببينم ....
چقدر؟
تورا روزي نيابم كه همين كفش و
همين لباس همين درد و همين نگاه را
با خود به دوش بكشم
مي نويسي هر چه مي بيني
به دنبالت نمي گردم
تو اينجايي و من دورم
من ان گم كرده راه ام كه
باز هم
تو با نجواي هرروزت
نگاهت را نمي گيري
چه وصفي دارم از مهربانيت؟
نمي دانم
نهايت را تو مي داني و من
مبهوت جادويت
بگو به من
چقدر من بي توام خداي من ؟

چقدر؟


بیا حواسمان را پرت کنیم!!!

 

بیا حواسمان را پرت کنیم

مالِ هر کس دورتر افتاد،

عاشق تر است.

اول خودم:

حواسم را بده تا پرت کنم !!

 

پرنده

 

پرنده لب تنگ ماهی نشسته بود و به ماهی نگاه می کرد

و می گفت:

"تو که سقف قفست شکسته چرا پرواز نمی کنی؟؟؟؟!! " 

 

قاصدک

 

 كجا؟ نمي دانم!
رفته به دور دست ها
به سزمين روياها!
تقصير نسيم بود!
تقصير دلم بود!
تقصير من بود!!!
آه...
از دستم پريد قاصدكم
پيغامكم
اميدكم
رفته به دور دست ها
ظريف و نحيف
سپرد خودش را به بادها
به افواج ناآشنا و ناكجاها
قاصدكم پريد!
پريدم!
رفتم!
مردم!!!
ابدي شدم در سرودش!!!

 

از آن روز

 

چشمانش را مي بوسم كه گريسته‌اند براي عشق
لبانش را مي چشم كه سكوت كرده‌اند براي عشق
و گونه‌هايش را مي مکم كه از عشق داغ است

نه براي دل بي‌تابش
 اما چه مي‌توانم كرد جز دوست داشتن

چشمانش را مي‌بوسم كه از عشق مي‌خندند
لبانش را كه از عشق قصه كرده‌اند
و گونه‌هايش را كه گل انداخته است از عشق
قلب شادش را آنگاه مي‌بويم

...
بسان سيبي سرخ قصه ما از آن روز آغاز شد
كه از عشق برايم گفت
دل به او دادم
چه كودكانه!
و به آن روز ختم شد
که در نگاهش عشقي نديدم


...
به چشمانش دروغ گفتن را ياد نداده بود!!!
از آن روز
من بزرگ شدم!

 

آن حرفها

 

هجوم می آوری

نفست به نبض گردنم می خورد

...بوی دهانت

گس است

مثل خرمالو گس

و قوی هستی

همچون باده ای

آرام در کنارم می گیری!

....فصل عشق بازی ما گذشته است... 

 باران!

ببار و خیسم کن،

با اینکه این حرفها نخ نما شده

...اما تو و قطراتت

همچنان تازه اید!!

آن حرفها که اول زدم

همه را فراموش کن!!!!!


روز سوم

 

صدایت

در سرازیری ِ جاده

باریک می شد..

: .... بر می گردم عزیز ِ دل....!

دنیا که دو روز نیست!

و من

سالهاست ....

که....

... چلّه نشسته ام...!!!

در انتظار ِ...

روز ِ ...

سوّم.........!!!



 

دروغ

 

اگر دروغ رنگ داشت هر روز شاید

ده ها رنگین کمان از دهان ما نطفه می بست

و بی رنگی کمیاب ترین چیزها بود

 

خاطره

 

خدایا از عشق امروزمان چیزی برای فردا کنار بگذار.

               نگاهی،

                           یادی،

                                    تصویری،

                                                  خاطره ای...

 برای هنگامی که فراموش خواهیم کرد روزی چقدر عاشق بودیم!!

 

من هر روز یک انسانم!!!

 

اگر به خانه ی من آمدی

 برایم مداد بیاور

 مداد سیاه

 می‌خواهم روی چهره‌ام خط بکشم

 تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم

 یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم!

یک مداد پاک کن بده برای محو لب‌ها

نمی خواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند!

یک بیلچه، تا تمام غرایز زنانه را از ریشه در آورم

شخم بزنم وجودم را ...

 بدون این‌ها راحت‌تر به بهشت می‌روم گویا!

یک تیغ بده، موهایم را از ته بتراشم،

 سرم هوایی بخورد و بی واسطه روسری کمی بیاندیشم!

نخ و سوزن هم بده، برای زبانم می‌خواهم ...

 بدوزمش به سق ...

 اینگونه فریادم بی صداتر است!

قیچی یادت نرود،

 می‌خواهم هر روز اندیشه‌هایم را سانسور کنم!

پودر رختشویی هم لازم دارم برای شستشوی مغزی!

مغزم را که شستم،

پهن کنم روی بند

 تا آرمان هایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت.

می دانی که؟ باید واقع‌بین بود !

صداخفه‌کن هم اگر گیر آوردی بگیر!

 می‌خواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب،

 برچسب فاحشه می‌زنندم بغضم را در گلو خفه کنم!

یک کپی از هویتم را هم می‌خواهم

 برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد،

 فحش و تحقیر تقدیمم می‌کنند،

 به یاد بیاورم که کیستم!

 ترا به خدا ...

 اگر جایی دیدی حقی می‌فروختند برایم بخر ...

تا در غذا بریزم

 ترجیح می‌دهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم !

سر آخر اگر پولی برایت ماند

برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند،

بیاویزم به گردنم ...

و رویش با حروف درشت بنویسم:

من یک انسانم

من هنوز یک انسانم

من هر روز یک انسانم!

                                                                                       (با تشکر از حمید رایا)

 

کفش میخ دار!!!

 

عشق یعنی همان کفش میخ داری که باهاش روی احساسات یکدیگر

آروم آروم قدم میزنیم و بلند بلند میخندیم!

 

 

قلب واقعی



دلی که می گفت:
«مگذار به خاطر من دلواپس شوی»
خود یخ زده و
دلواپس کسی است
که دلش این را
به او می گفت

...


 

توبه

 

زماني که گناه مي کردم سرمست بودم و گستاخ اما اميدوار که تو مرا مي بخشي مهربان من ...

هر زمان خواستم طلب بخشش کنم گفتم بگذار پس از آخرين گناه !

اي خداي من جانم را بگير و گستاخيم را پايان ببخش

و اميدم را تا اميد کن...

نا اميد ...


 

زيرا اميدواريم به بخشش تو دليل گستاخي من است

 

هنوز امید هست؟؟؟؟

 

 

در اين خفه هوا در اين همه غبار و دود و سياهي

من گاه بوي ياس ميشنوم

 هنوز اميد هست اي آرزوي من

 

 

دیوانه وار

 

خطوط را رها خواهم کرد
و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از میان شکلهای هندسی محدود
به پهنه های حسی وسعت پناه خواهم برد
من عریانم عریانم عریانم
مثل سکوتهای میان کلام های محبت عریانم
و زخم های من همه از عشق است
از عشق عشق عشق
من این جزیره سرگردان را
از انقلاب اقیانوس
و انفجار کوه گذر داده ام
و تکه تکه شدن راز آن وجود متحدی بود
که از حقیرترین ذره هایش آفتاب به دنیا آمد
...
وقتی كه اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغ های مرا تكه تكه می كردند
وقتی كه چشم های كودكانه عشق مرا
با دستمال تیره قانون می بستند
و از شقیقه های مضطرب آرزوی من
فواره های خون به بیرون می پاشید
وقتی كه زندگی من دیگر
چیزی نبود هیچ چیز بجز تیك تاك ساعت دیواری
دریافتم باید باید باید
دیوانه وار دوست بدارم


 

بعضی ها...

 

در پی آغازی دیگر تقدیم به بعضی ها به بهانه ی این روزها....

بعضي‌ها شعرشان سپيد است، دلشان سياه،

بعضي‌ها شعرشان كهنه است، فكرشان نو،

بعضي‌ها شعرشان نو است، فكرشان كهنه،

بعضي‌ها يك عمر زندگي مي‌كنند براي رسيدن به زندگي،

بعضي‌ها زمين‌ها را از خدا مجاني مي‌گيرند و به بندگان خدا گران مي‌فروشند.

بعضي‌ها حمال كتابند،

بعضي‌ها بقال كتابند،

بعضي‌ها انبارداركتابند،

بعضي‌ها كلكسيونر كتابند

بعضي‌ها قيمتشان به لباسشان است، بعضي به كيفشان و بعضي به كارشان،

بعضي‌ها اصلا‏ قيمتي ندارند،

بعضي‌ها به درد آلبوم مي‌خورند،

بعضي‌ها را بايد قاب گرفت،

بعضي‌ها را بايد بايگاني كرد،

بعضي‌ها را بايد به آب انداخت،

بعضي‌ها هزار لايه دارند

بعضي‌ها ارزششان به حساب بانكي‌شان است،

بعضي‌ها همرنگ جماعت مي‌شوند ولي همفكر جماعت نه،

بعضي‌ها را هميشه در بانك‌ها مي‌بيني يا در بنگاه‌ها.

بعضي‌ها در حسرت پول هميشه مريضند،

بعضي‌ها براي حفظ پول هميشه بي‌خوابند،

بعضي‌ها براي ديدن پول هميشه مي‌خوابند،

بعضي‌ها براي پول همه كاره مي‌شوند.

بعضي‌ها نان نامشان را مي‌خورند،

بعضي‌ها نان جوانيشان را ميخورند،

بعضي‌ها نان موي سفيدشان را ميخورند،

بعضي‌ها نان پدرانشان را ميخورند،

بعضي‌ها نان خشك و خالي ميخورند،

بعضي‌ها اصلا نان نميخورند،

بعضي‌ها با گلها صحبت مي‌كنند،

بعضي‌ها با ستاره‌ها رابطه دارند.

بعضي ها صداي آب را ترجمه مي‌كنند.

بعضي ها صداي ملائك را مي‌شنوند.

بعضي ها صداي دل خود را هم نمي‌شنوند.

بعضي ها حتي زحمت فكركردن را به خود نمي‌دهند.

بعضي ها در تلاشند كه بي‌تفاوت باشند.

بعضي ها فكر مي‌كنند چون صدايشان از بقيه بلندتر است، حق با آنهاست.

بعضي ها فكر ميكنند وقتي بلندتر حرف بزنند، حق با آنهاست.

بعضي ها براي سيگار كشيدنشان همه جا را ملك خصوصي خود مي‌دانند.

بعضي ها فكر ميكنند پول مغز مي‌آورد و بي پولي بي مغزي.

بعضي ها براي رسيدن به زندگي راحت، عمري زجر مي‌كشند.

بعضي ها ابتذال را با روشنفكري اشتباه مي‌گيرند.

بعضي از شاعران براي ماندگار شدن چه زجرها كه نمي‌كشند.

بعضي ها يك درجه تند زندگي مي‌كنند، بعضي‌ها يك درجه كند.

هيچكس بي‌درجه نيست.

بعضي ها حتي در تابستان هم سرما مي‌خورند.

بعضي ها در تمام زندگي‌شان نقش بازي مي‌كنند.

بعضي از آدمها فاصلة پيوندشان مانند پل است، بعضي مانند طناب و بعضي مانند نخ.

بعضي ها دنيايشان به اندازه يك محله است، بعضي به اندازه يك شهر،

بعضي به اندازه كرة زمين و بعضي به وسعت كل هستي.

بعضي ها به پز ميگويند پرستيژ

بعضي ها خيلي جور هاي مختلف هستند .

شما چطور؟ آيا شما هم از اين بعضي ها هستيد ؟؟؟

 

تکرار نخواهی شد...

 

تکرار نخواهی شد
انتظار بیهودست
انتظار سنگی ست برای توازن حیات
و سرنوشت ما چنین بوده است
ببین که چگونه تقدیر خودش را بخواب خواهدزد
تا عادت کنیم به فاصله ها
وبدانیم خورشید بی ما طلوع خواهد کرد
و ما در لابلای خاطره ها خواهیم پوسید
افسوس که قانون سرنوشت تسلیم ما نشد
وما پنهان شدیم از چشمهای روز و شب
تنها در لفافه های عاشقانه ی خویش حیات داشتیم
و شوق ترنم صدایمان لبریز شاعرانه بود
برای دوباره بودن
اما تو تکرار نخواهی شد
زیرا تو برای ابدیت آمده بودی
از عبورهای رنگی برای معنا شدن در خویش
ناب و بی همتا ماندی وخواهی ماند

 

پیرمرد

 

دیگر ساعتی بر دست من نخواهی دید!
من بعد عبور ریز عقربه ها را مرور نخواهم کرد!
وقتی قراری بین نگاه من و بي اعتنايي نگاه تونيست،
ساعت به چه کار من می آید؟؟؟
می خواهم به سرعت پروانه ها پیر شوم!
مثلِ همین گل سرخ لیوان نشین،
که پیش از پریروز شدن امروز مي پژمرد!
دوست دارم که یک شبه شصت سال را سپری کنم،
بعد بیایم و با عصایی در دست،
کنار خیابانی شلوغ منتظرت شوم،
تا تو بیایی،مرا نشناسي!!
ولی دستم را بگیری و از ازدحام خیابان عبورم دهی!
حالا می روم که بخوابم!
خدا را چه دیده اي؟
شاید فردا
به هیئت پیرمردی برخواستم!
تو هم از فردا،
دست تمام پیرمردانِ وامانده در کنار خیابان را بگیر!
دلواپس نباش!!
آشنایی نخواهم داد!
قول می دهم آنقدر پیر شده باشم،
که از نگاه کردن به چشمهایم نیز،
مرا نشناسی...

 

 

قصه

 

عشق تنها یک قصه است
در سطر اول آن ، تو از راه می‌رسی و خاک بوی باران می‌گیرد
در سطر دوم ، آفتاب می‌شود و تو از درخت سبز سیب سرخ می‌چینی
در سطر سوم ، زمین می‌چرخد و مهتاب با رگبار هزار ستاره می‌بارد
در سطر چهارم ، تو دست‌‌هایت را به سوی مغرب دراز می‌کنی
در سطر پنجم ، همه چیز از یاد می‌رود و من به نقطه‌ی پایان قصه خیره ‌می‌مانم
.
.
.
و عشق آغاز میشود

 

کشاورز

 

ای کشاورز!

آوازی از مزرعه ی خویش بخوان. میخواهم لحظه ای اینجا بیاسایم..

و در کنار انبارهای تو در تابستان که عطر کاهها مرا به یاد می آورند خواب ببینم.

کلیدهایت را یکایک بردار

درها را به روی من بگشا...

در نخستین به کاهدان باز می شود...

 

تقصیر تو نبود...

 

تقصير تو نبود

خودم نخواستم چراغ قديمی خاطره ها

                                      خاموش شود!

خودم شعرهای شبانه ی اشک را

                                       فراموش نکردم!

خودم کنار آرزوی آمدنت اردو زدم!

حالا نه گريه های من دينی به گردن تو دارند؛

نه تو چيزی بدهکار دلتنگی اين همه ترانه ای!

خودم خواستم که مثل زنبوری زرد

                 بالهايم در کشاکش شهدها خسته شوند

و عسل هايم

              صبحانه ی کسانی باشند 

که هرگز نديدمشان!

تنها آرزوی ساده من اين بود

که در سفره ی صبحانه ی تو هم عسل باشد!

که هر از گاهی کنار برگ های نوشته هايم بنشينی

و بعد از قرائت باران ها؛

زير لب بگويی:

يادت بخير! نگهبان گريان خاطره های خاموش! 

همين جمله؛

برای بند زدن شيشه ی شکسته ی اين دل بی درمان؛

کافی بود!


هنوز هم که هنوز است؛

از ديدن تو در خيابان خيس خواب هايم

شاد می شوم

هنوز هم جای قدمهای تو

بر چشم تمام ترانه هاست

هنوز هم همنشين نام و امضای منی!

ديگر تنها دلخوشی ام؛ 

                    همين هوای گفتن است

                    همين شکفتن شعله

                    همين تبلور بغض

به خدا هنوز هم از ديدن تو

در پس پرده ی باران بی امان؛

                             شاد می شوم...