در خیابان شب
به سرت که میزند
در خیابان میمانی
و به چراغ سبز خیره میشوی
که در چشمهایت باغی بروید
تو را به انگشت نشان میدهند
نه،
دوستت که ندارند
به رؤیاهایشان نیز
راهت نمیدهند
طوری نگاهت میکنند
که انگار
به کودکیهایشان زخمی زدهای
تو را به انگشت نشان میدهند
تا سنگ شوی
بتراشند، شکلی شوی
که سالها بخندانیشان
سبز میرود
و تو هنوز نگاه میکنی
که در چشمهایت باغی بروید!؟
پسر! چرا نمیخواهی بفهمی
سبزت نمیخواهند!!!
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۳۸۷/۰۴/۱۷ ساعت ۱۱:۴۴ ق.ظ توسط آزاده ستوده
|
سلام دوستای خوب، درباره ی خودم چیز زیادی نیست که بخوام بگم چون فکر میکنم بی ارتباطه و از اصل و هدف وبلاگ دور میشیم اما درباره ی وبلاگ: یه روز سرد زمستونی از سر دلتنگی و بیحوصلگی تصمیم گرفتم یه وبلاگ درست کنم، نمی دونستم که امروز میشه رفیق تنهاییام و حالا اینه حاصل لحظه های دلتنگیم...