کشاورز
ای کشاورز!
آوازی از مزرعه ی خویش بخوان. میخواهم لحظه ای اینجا بیاسایم..
و در کنار انبارهای تو در تابستان که عطر کاهها مرا به یاد می آورند خواب ببینم.
کلیدهایت را یکایک بردار
درها را به روی من بگشا...
در نخستین به کاهدان باز می شود...
+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۸۸/۰۱/۲۰ ساعت ۱۱:۵۵ ب.ظ توسط آزاده ستوده
|
سلام دوستای خوب، درباره ی خودم چیز زیادی نیست که بخوام بگم چون فکر میکنم بی ارتباطه و از اصل و هدف وبلاگ دور میشیم اما درباره ی وبلاگ: یه روز سرد زمستونی از سر دلتنگی و بیحوصلگی تصمیم گرفتم یه وبلاگ درست کنم، نمی دونستم که امروز میشه رفیق تنهاییام و حالا اینه حاصل لحظه های دلتنگیم...