از آن روز
چشمانش را مي بوسم كه گريستهاند براي عشق
لبانش را مي چشم كه سكوت كردهاند براي عشق
و گونههايش را مي مکم كه از عشق داغ است
نه براي دل بيتابش اما چه ميتوانم كرد جز دوست داشتن
چشمانش را ميبوسم كه از عشق ميخندند
لبانش را كه از عشق قصه كردهاند
و گونههايش را كه گل انداخته است از عشق
قلب شادش را آنگاه ميبويم
...
بسان سيبي سرخ قصه ما از آن روز آغاز شد
كه از عشق برايم گفت
دل به او دادم
چه كودكانه!
و به آن روز ختم شد
که در نگاهش عشقي نديدم
...
به چشمانش دروغ گفتن را ياد نداده بود!!!
از آن روز
من بزرگ شدم!
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۳۸۸/۰۷/۲۰ ساعت ۴:۱۶ ب.ظ توسط آزاده ستوده
|
سلام دوستای خوب، درباره ی خودم چیز زیادی نیست که بخوام بگم چون فکر میکنم بی ارتباطه و از اصل و هدف وبلاگ دور میشیم اما درباره ی وبلاگ: یه روز سرد زمستونی از سر دلتنگی و بیحوصلگی تصمیم گرفتم یه وبلاگ درست کنم، نمی دونستم که امروز میشه رفیق تنهاییام و حالا اینه حاصل لحظه های دلتنگیم...