قصه زندگی
شايد روزي با آفتابي که از پشت پرده به زندگي ات مي تابد نوشته ام را از ياد ببري.
شايد روزي به واژه هاي آمده بخندي شايد هم نه. کسي چه مي داند
به سر آدم چه مي آيد؟! چه مي داني زندگي با ما چه خواهد کرد؟...
در جايي براي کسي نگاشتم ((اي کاش عالم مي دانست
کاش زندگي مي دانست چه آرزويي را در دل مي پرورانم
و در انديشه فرياد مي کشم)) آرزويي است پر غريب گوش کن!
ـ اي همه ي دردهاي عالم اي همه ي اندوه هاي بشري
و اي همه ي غمهاي بزرگ بر من هجوم بياوريد
که شيرين ترين کلام جهان در جان من تمامت شماست.
اگر که دلت هواي گريه دارد در گوشه اي از تنهايي ات گريه کن.
که اين غمي است بزرگ.
آنگاه با دلي پر از صداي پرندگان و صداي آبها برخيز و به
زندگي تازه سلام کن.
پايان نزديک است!... واژه ها گذشتند مثل زماني که گذشت!...
واژه ها گذشتند واژه ها گذشتند آن چنان که ابرها آمدند و گذشتند.
روزها گذشتند و امروز و فردا مي آيند تا بگذرند بي آنکه مابتوانيم کاري بکنيم.
زندگي همواره آمده است ما را در بر گرفته و آرام رفته است.
....
شب است . باد مي آيد و چيزي به برگها مي گويد و مي رود
من مي شنوم.
چيزي مي گويد مثل من که مي گويم:
تو را به خداوند آبها باغها و سيبها مي سپارم...







سلام دوستای خوب، درباره ی خودم چیز زیادی نیست که بخوام بگم چون فکر میکنم بی ارتباطه و از اصل و هدف وبلاگ دور میشیم اما درباره ی وبلاگ: یه روز سرد زمستونی از سر دلتنگی و بیحوصلگی تصمیم گرفتم یه وبلاگ درست کنم، نمی دونستم که امروز میشه رفیق تنهاییام و حالا اینه حاصل لحظه های دلتنگیم...